در زندگی انسان روزها و لحظههایی برای تصمیمگیری پیش میآید و اتفاق هایی میافتد که بعدها حس میکند سعادتی که دارد و لذتی که از زندگی امروزش میبرد، دقیقا به همان اتفاق برمیگردد. شبیه روایتی که این هفته صاحب یکی از مشاغل تعریفش میکند.بیشتر مشهدیها و حتی غیرمشهدیها، خیابان رسالت را برای خرید چادر مسافرتی انتخاب میکنند. خیابانی که بازار رنگارنگ و متنوعی به لحاظ طرح و نوع چادرها دارد. اما اینجا فقط بازار چادر مسافرتی نیست. برای خودش داستانهایی دارد که قسمت مهم آن برمیگردد به روایت نظر بخشی. مرد ریزنقشی که جزو اولینهای این کار بوده و هست. دعوتمان را در همان محل کار میپذیرد. خونگرم و مردمی است.
ساده و صمیمی حرف میزند. بیهیچ تکلفی از ماجرای خشکسالی بیرجند در سالهای کودکی تعریف میکند و پشتبندش هم از شغلهایی میگوید که برای گذران زندگی بخورونمیرشان با جان و دل انجام میدادهاند. سر تا ته زندگیاش را که حساب کنی، به بیشتر از 70سال نمیرسد، اما پر از فرازونشیب است. پیشینه خانوادگیاش را کنار بگذاریم، میرسیم به این قسمت؛ از پانزدهسالگی همه کار میکرده است؛ کفاشی، بنایی و ساخت فایلهای فلزی. اما در نوزدهسالگی که برای کار همراه برادرش به تهران رفته و کار دوخت چادرهایی برای ارتش و هلالاحمر را انجام میداده است، دیگر سر از روی چرخ و پارچه برنداشت و این حس آنقدر قوت گرفت که دیگر نتوانست دست از آن بردارد.
میگوید: متولد 1331 هستم و در این مدت چندبار مسیر شغلیام عوض شده است، اما سراغ این کار که آمدم، شیفته آن شدم و نتوانستم دنبال کار دیگری بروم.
آمدن به مشهد و مغازهدارشدنش هم برای خودش حکایتی دارد که نظرآقا بخشی تعریف میکند: ماجرای آن به سال1355 برمیگردد. آمدم یک حجره کلوخی و کوچک نزدیک سیلوی گندم خریدم. قصد داشتم کاری را که در تهران یاد گرفتهام، اینجا دنبال کنم. اطراف سیلو بیابان بود و تعداد مغازهها انگشتشمار.
سفارش دادم برادرم از تهران چند طاقه پارچه فرستاد. کارم برای برخی از همسایهها جالب بود و از چندوچون آن میپرسیدند و بعد هم با قاطعیت میگفتند این کار بازار ندارد. حق هم داشتند. شبیه آن ندیده بودند. بهندرت مغازههایی در مرکز شهر این شغل را داشتند. 9ماه هرروز مغازه را باز میکردم و میبستم، اما دریغ از یک مشتری. با این حال، حس درونی به من میگفت باید آینده پررونقی داشته باشم. ناامید نشدم. سفارش کارت تبلیغ دادم و آنها را در کیفی میگذاشتم و مرکز شهر پخش میکردم. با این همه ششهفتماه گذشت تا اولین سفارش داده شد. آن روز از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. سفارش سایهبان برای مغازهای بود. بعدها چادرهای عشایری و روکش برای خودروهای باری گمرک را هم سفارش میگرفتم.
سرمایه اولیهای را که نظر بخشی برای این کار در نظر گرفته بود، یکی از دوستانش به او داده بود، اما خیلی زود آن را برگرداند. میدانست برای موفقیت در کار باید تلاش کرد. پس تبلیغاتش زیادتر شد: از شهرهای اطراف مشهد سفارش ساخت چادرهای کامیونی میآوردند. طوری شده بود که شاگردی هم کناردستم داشتم.
نزدیک بودن به سیلوی گندم این امتیاز را هم داشت که آنها با کار ما آشنا شوند. سفارش ساخت چادر کامیونهای گندم هم کم نبود و روزبهروز بیشتر میشد. از آن طرف بین عشایر مشهد شناختهشده بودیم و سفارش قبول میکردیم.
چترهای پلیسی، روکش کولر و چادرهای نمایشگاههایی که در مشهد و تهران برگزار میشد، باعث شده بود چندین بردست استخدام کنم. کمکم کشاورزان هم به مشتریهایمان اضافه شدند. زمستان مردم برای روی استخرها نیاز به چادر داشتند و بعضی از باغها هم که تشریفاتیتر بودند، برای آلاچیقها سفارش میدادند. حساسیت او برای کار به اندازهای است که باید قبل از شروع، آن را از نزدیک ببیند و تجربه کند. تعریف میکند: برای بار اول که قرار بود چادر عشایر را بدوزم، تا چندروز رفتم بین آنها زندگی کردم. اندازه چادرهایی که در آن دام نگهداری میکردند، با آنهایی که نشیمنگاه بود، خیلی فرق میکرد. اینطور راحتتر میتوانستم بدوزم.
بعدها چادرهای مسافرتی بورس شد. این موضوع به سال73 برمیگردد. چادر مسافرتی خوب از الزامات سفر است و کاربرد زیادی دارد. کمکم چادرهای مسافرتی هم متنوع شد، با انواع و اقسام جنسها و مدلهایی که بسته به نوع سفر انتخاب میشود. بعضیها حجم کمتری دارند و فضای زیادی نیاز ندارند و بهراحتی باز و بسته میشوند. البته سبکتر از همه اینها چادرهای کوهنوردی است که نباید حجیم باشد و باید راحت حمل شود و علاوه بر اینها باید ضدآب باشد. اما از زمان شیوع کرونا فروش این چادرها هم از رونق افتاده است.
خداراشکر حالا میبینید اطراف مغازه را تولیدکنندگان زیادی گرفتهاند که قدیمیترهایشان کار را در تهران یاد گرفته بودند. از یک مغازه من به چند مغازه رسید و حالا تعدادشان از شمارش خارج شده است. خودم حالا کمتر کار میکنم. قدیم جنس پارچهها پنبهای بود و پرز زیاد داشت و در حلق و گلوی آدم مینشست. به همین علت به مرور بیمار شدم و نفس کارکردن ندارم.
کار چادردوزی خیلی سنگین است. باید طاقههای هفتادکیلویی و سنگینتر را جابهجا کنی. دوخت آن هم خیلی سخت است. جنس پارچهها یا برزنت است یا مشمایی که برای کانتینرهای گمرک استفاده میشود و باید پرس شود. طاقههای پارچه را از اصفهان و تهران میآوریم. قیمت هر طاقه پارچه حالا اندازه یک بار کامیون در دهه60 است. با این توصیف نرخ را خودتان حساب کنید.
خاطرات کاری برای او کم نبوده است، اما هیچکدام به اندازه این ماجرا به خاطرش نمانده است؛
زلزله طبس از خاطرم نمیرود. با اینکه دولت و هلالاحمر برایشان چادر فرستاده بودند، خیلیهایشان نشانی ما را گرفته بودند و آمده بودند مغازه. آنقدر تعدادشان زیاد بود که صبح زود میآمدم به 40نفر شماره میدادم و سفارش چادر و دوختش را برای روز بعد میگرفتم. سال سخت و دردناکی بود.
او این موضوع را هم تعریف میکند تا از قلم نیفتد. نکتهای که در کاسبی خیلی از آن ناراحت میشوم و اذیتم میکند، قسمخوردن مشتری برای تخفیف است و همه کسانی که با من کار میکنند، گواهاند که چقدر شرط انصاف را رعایت میکنم و به سبب همین، کسی که برای اندک تخفیفی قسم خدا به میان میآورد، ناراحت میشوم و اصلا به او جنس نمیفروشم.